داستان برای من، همچون شعر است برای شاعر.
داستان برای من، چون وحی است برای پیامبر.
تا بحال تمرین نویسندگی نکرده ام، دچار حال داستان که شوم درنگ نمی کنم، همه چیز را کنار می گذارم، تا آن حال هست می نویسم.
جایی خوانده بودم ارنست همینگوی، داستان پیرمرد و دریا را پیش از چاپ، دویست باز بازنویسی کرده است. روزی بسرم زد یکی از داستان هایم را بازنویسی کنم. مقاومت کرد، مقاومتش را شکستم. اما دیگر داستان من نبود، دیگر روحی نداشت، از من نبود. ویرانش کرده بودم.
داستان را وجود پر تلاطم من آبستن می شود، در لحظه می زاید و در لحظه می میراند. دیگر، بازنویسی محال است. داستانی که از وجود برآید تاب و توان بازنگری را ندارد، اصلاً این خاصیت وجود است و داستان منسلخ از وجود نیست.
با داستان، هستی من متلاطم می شود، تمام تنم خیس از عرق اضطراب می شود، از عظمتش، ضربان قلبم به شماره می افتد، چنان بی قرارم می کند که ساعت ها راه می روم...
موافقم
وقتی مینویسی حسی تو اون نوشته هست که میشه درکش کرد.ولی ویرایش اون حس رو نابود میکنه
ولی شاید آنها که قلم ترند بتوانند حس را حفظ و صورت را در قالب کنند
"آنها که قلم ترند" یعنی چی؟
فرق صورت با قالب چیه؟
1-آنها که قلم بدست ترند.کسانی که در بکارگیری قلم مهارت بیشتری دارند
2-صورت در اینجا همان صورت است.ولی قالب برمیگرده به حس
آقا ملم خیلی سخت میگیری
و اینکه من گفتم شاید..یعنی این موضوع رو باید از یک "قلم تر" پرسید وگرنه این کار از دست من بر نمیاد
سلام.تو وبلاگم مطلبی پست کردم با عنوان
فیلسوف یا شاعر
منتظر نظرت هستم.لطفن همدلانه و سپس نقادانه.همونطور که یادم دادی