داستان


داستان برای من، همچون شعر است برای شاعر.

داستان برای من، چون وحی است برای پیامبر.


تا بحال تمرین نویسندگی نکرده ام، دچار حال داستان که شوم درنگ نمی کنم، همه چیز را کنار می گذارم، تا آن حال هست می نویسم.


جایی خوانده بودم ارنست همینگوی، داستان پیرمرد و دریا را پیش از چاپ، دویست باز بازنویسی کرده است. روزی بسرم زد یکی از داستان هایم را بازنویسی کنم. مقاومت کرد، مقاومتش را شکستم. اما دیگر داستان من نبود، دیگر روحی نداشت، از من نبود. ویرانش کرده بودم.


داستان را وجود پر تلاطم من آبستن می شود، در لحظه می زاید و در لحظه می میراند. دیگر، بازنویسی محال است. داستانی که از وجود برآید تاب و توان بازنگری را ندارد، اصلاً این خاصیت وجود است و داستان منسلخ از وجود نیست. 


با داستان، هستی من متلاطم می شود، تمام تنم خیس از عرق اضطراب می شود، از عظمتش، ضربان قلبم به شماره می افتد، چنان بی قرارم می کند که ساعت ها راه می روم...