فهم...

تازه وایرلس دانشکده راه افتاده بود که با میثم و بهنام، نشسته بودیم یه گوشه گفتیم تا کلاس بعدی شروع شه چرخکی در اف.بی (!!!) بزنیم... چند تا کامنت خوندیم؛


"قربون تیپت برم عزیزم"... Like


"قدای تیپ داداش جونم بششششششششم"... Like

.

.

.

 و هکذا الی غیرالنهایه.


حوصلم سر رفت، سرمو چسبوندم به دیوار که یهو صدای میثم بلند شد: از دار دنیا فقط همین تیپو فهمیدن!


یادم رفت بگم میثم و بهنام، رفیق اما چونان سگ و گربه بودند. بهنام که خیلی عصبی شده بود گفت: به تو چه به من چه به این چه! [حالا من این وسط ساکت.] هر کس به فهمی میرسه، هیچ فهمی به فهم دیگری برتری نداره.


دعوا داشت بالا می گرفت که گفتم: بهنام جان، اگه حرف تو درست باشه، بر اساس حرف خودت نباید به میثم ایراد می گرفتی، چون اونم یک فهمی داره که میگه دنیا فقط تیپ و هیکل نیست.


میثم: پس یدفعه بگو خفه شیم دیگه!

من: سکوت کنیم بهتره...

بهنام: فهم تو میگه سکوت کنیم، فهم من میگه عقیدمونو بگیم.

من: سکوت کنیم یعنی کاری به هم نداشته باشیم.

هر دو هم صدا: نکنه باز از توالت داری میای؟!



از مجموعه نانوشته ی "دیالوگهای توالتی خرمگس"


داستان


داستان برای من، همچون شعر است برای شاعر.

داستان برای من، چون وحی است برای پیامبر.


تا بحال تمرین نویسندگی نکرده ام، دچار حال داستان که شوم درنگ نمی کنم، همه چیز را کنار می گذارم، تا آن حال هست می نویسم.


جایی خوانده بودم ارنست همینگوی، داستان پیرمرد و دریا را پیش از چاپ، دویست باز بازنویسی کرده است. روزی بسرم زد یکی از داستان هایم را بازنویسی کنم. مقاومت کرد، مقاومتش را شکستم. اما دیگر داستان من نبود، دیگر روحی نداشت، از من نبود. ویرانش کرده بودم.


داستان را وجود پر تلاطم من آبستن می شود، در لحظه می زاید و در لحظه می میراند. دیگر، بازنویسی محال است. داستانی که از وجود برآید تاب و توان بازنگری را ندارد، اصلاً این خاصیت وجود است و داستان منسلخ از وجود نیست. 


با داستان، هستی من متلاطم می شود، تمام تنم خیس از عرق اضطراب می شود، از عظمتش، ضربان قلبم به شماره می افتد، چنان بی قرارم می کند که ساعت ها راه می روم...


ولیمه


سلام حاجی
حجت قبول

یه چیزی میخوام بگم، تا تهش گوش کن...
کاری به اعتقادات دینیت ندارم، همه ش مال خودت، اما...
از حج که برگشتی، کلی هزینه ولیمه دادی، درسته؟
حاجی یادت نبود مردم ورزقان تو سرما زیر چادر بودن؟
حاجی یادت نبود با هزینه ولیمه می تونستی کلی زندانی آزاد کنی؟
حاجی یادت نبود سرایدار آپارتمانتون هشتش گرو نه و ده و یازدهش بود؟
.
.
.
حاجی حالا فهمیدی چرا نیومدم مراسم ولیمه ت

انتها


آقاجون که سرطان گرفت، همه براش دعا می کردن، هرکس لااقل یکبار برای سلامتیش دعا کرد ولی من نه...

با خودم می گفتم آخرش که چی؟ تهش مرگه، عاقبت همه مرگه...

گیریم که دعام مستجاب شد و آقاجونم شفا گرفت، آخرش که چی؟ دیر و زود داره، کاش سوخت و سوزم داشت...

آقاجون که رفت من به انتهای خودم دچار شدم...



پ.ن: به نقل از خاطرات دوستم صادق



بیست و چهارم آبان یکهزار و سیصد و نود و یک


دیر آمد


اما به هوای دل ما ابری شد


شرق و غرب


اواخر ترم سوم بود که فهمیدم از همون اوایل ترم یک، کلاس به دو دسته شرقی و غربی تقسیم شده بود؛


شرقی ها اهل یقین بودن و غربی ها اهل تردید

وارد بحث که می شدیم شرقی ها رگ گردنشون برجسته میشد ولی غربی ها خونسرد بودن

شرقی ها حس مالکیت ابدی نسبت به ایده ها داشتن ولی غربی ها اهل معامله

.

.

.

غربی ها همیشه شرقی ها رو زیر سوال میبردن



پرسیدن... ندانستن...


پرسیدن جرم است، گناه است، عذابش مصداق فیها خالدون است

و ندانستن عین آرامش است



اندکی با تأخیر...


ذهنت که از چارچوب های ملیت فراتر می رود، کمتر به سراغ تاریخت می روی، شاید هرگز... کاری نداری که آمد که رفت، که خورد و چه برد و ...

اسکندر چرا سوزاند؟ داریوش سوم چرا وا داد؟ آه، آریو برزن...

عمر چکاره بود؟

ز شیر شتر خوردن و سوسمار / عرب را به جایی رسیده ست کار

که تخت عجم را کند آرزو / تفو بر تو ای چرخ گردون تفو

خزر را روس ها بردددددددند

راستی، جدم کوروش بزرگ (که تا ده سال پیش، کبیر بود!!) آسوده خوابیده؟ خشکیده باد سد سیوند

جان من، جانان من، به پارسی سره سخن بران آریایی...

پلاک فروهرم نمی دانم کجا خاک بی غیرتی و وطن فروشی می خورد

ای ایران ای مرز پر گهر؟


بگذریم... می گویند تو پدر همه مایی!

کوروش، بابا جان، خجسته زادروزت





جون مادرت بی خیال...


نسل تو انقلاب کرد و عطر روح انگیز انقلابش را در هر فضایی استشمام می کرد و امروز می گوید انقلاب تئوریزه نشده بود...


نسل تو انقلاب کرد و اعتراف می کند اشتباه کرده است، پشیمان است...


نسل تو انقلاب کرد و اکنون می گوید خدا پدر شاه را بیامرزد...


نسل تو انقلاب کرد و بازهم می خواهد انقلاب کند، نسل تو چون کش تنبانی است و انقلاب چون میخی که به آن محکم شده است، تا ولش کنند قصد انقلاب دارد...


نسل ذاتاً انقلابی؛

جون مادرت بی خیال نسل من شو



آخرالزمان و جبرانگاری


از رادیو داشت سخنرانی جناب رحیم پور ازغدی پخش می شد درباره ویژگی های آخرالزمان... چیزی که مشهود بود این بود که حتماً در آخرالزمان شر بر خیر غلبه داره و با آمدن منجی کفه ترازو به نفع خیر سنگین میشه.

با اینکه آفتاب مستقیم به شقیقه هام می کوبید، به ذهنم رسید که اعتقاد به ظهور منجی دقیقاً جبرانگاریه. یعنی انسان هر قدر هم در راستای رسیدن به خیر تلاش کنه، باز هم سرنوشتی محتوم در انتظارشه.



پارادایم شیفت


این دو بیت از شخصیت مورد علاقه من بوعلی سینا اعجوبه زمانه خویش است... هدفم از ذکر این ابیات تغییر پارادایم فکری زمانه خودم نسبت به زمانه بوعلی است. زمانه من هیچ یقینی رو به همراه نداره و در زمانه او شک چیزی بیشتر از یک نقاب بر چهره یقین نیست.


از قعر گل سیاه تا اوج زحل

کردم همه مشکلات گیتی را حل


بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل

هر بند گشاده شد مگر بند اجل



چارلز تالیور


با اینکه فیلسوف سرشناسیه اما از تشویق کردن هرگز دریغ نمی کنه. هر بار که بهش میل میزنم استقبال عجیبی میکنه و من نمی فهمم چرا...


"It is an honor to get your reflections... I think the direction of your thinking is very promising indeed."



سوالی از کارل مارکس


کارل عزیز سلام


تو جامعه را به دو طبقه سرمایه دار (بورژوا) و کارگر (پرولتاریا) تقسیم و بر همین اساس مراحل دیالکتیکی را تا رسیدن به نظام ایده آل خود یعنی کمونیسم ترسیم کرده ای. خود تو به عنوان یک فیلسوف و اندیشمند در کدام طبقه قرار می گیری؟ سرمایه دار یا کارگر؟ یک استاد دانشگاه یا یک هنرمند در کدام طبقه قرار دارد؟ چرا دیالکتیک تنها میان دو طبقه از طبقات جامعه رخ می دهد؟


می دانم هنوز چندان با اندیشه تو آشنا نیستم اما امیدوارم در شروع کار سوالات خوبی ذهنم را مشغول کرده باشد


پایان نامه


با چندتا فیلسوف امریکایی مکاتبه کردم، یکیشون منو ارجاع داد به یک تئولوژین به نام جان سندرز که در حوزه ای که مد نظرم بود حرف های متفاوتی نسبت به فلاسفه زده بود

چندباری باهم ایمیل رد و بدل کردیم، ازش خواستم قسمتی از کتابهاشو که به کارم میاد برام بفرسته، و امروز فرستاد.

آخر ایمیلش نوشته بود:


Please let me know when you complete your dissertation and if you have questions please feel free to ask


(هر وقت پایان نامتو تموم کردی به من اطلاع بده و اگه سوالی داشتی به راحتی مطرح کن)


شما همچین روحیه ای رو در چند درصد اساتید ایرانی دیدید؟!


فرهنگ مقاوم در برابر زلزله


زلزله بوئین زهرا: 1341 - 20000 کشته


زلزله رودبار و منجیل: 1369 - 35000 کشته


زلزله بم: 1382 - بیش از 26000 کشته


زلزله تهران: ؟؟؟؟ - مرکز همکاری های بین المللی کشور ژاپن (جایکا) میزان تلفات را تا 2000000 کشته تخمین می زند.


و این فرهنگ همچنان در خوابی ناز بسر می برد و هیچ زلزله ای تاکنون قدرت تلنگر زدن بر آن را نداشته است.

پیشرفت علمی یا اختراع دوباره؟


اولین گوسفند همانندسازی شده که پدر نداشت در 1996 به دنیا اومد و اسمشو گذاشتن دالی...



ما هم چند سال پیش بز همانندسازی کردیم و اسمشم گذاشتیم پیشرفت علمی!!

ماهواره هم فرستادیم فضا و باز پیشرفت کردیم اما نفهمیدیم این ماهواره ها برای چی ترک وطن کردن و چه سوغاتی فرستادن!! ... و ما هی پیشرفت کردیم. گزارش های تلویزیونی و روزنامه ای تهیه کردیم به افتخار هر پیشرفت


نخیر، ما چرخی که اختراع شده بود رو دوباره اختراع کردیم نه پیشرفت ... پیشرفت یعنی قلمرو علم رو گسترش دادن و ما همچین کاری نکردیم. ما دیگه عوام نیستیم که فریب عوام فریبی ها رو بخوریم


فمنیستی که کاسه داغ تر از آش شد و داغ تر و داغ تر


همیشه تریبون مفت چنگش بود... می نشست جنوب و شمال رو به باد انتقاد می گرفت، می رفت شرق و غرب رو به توپ می بست


اینبار انگشت اشارشو گرفته بود سمت حقوق پایمال شده زن در غرب وحشی! می گفت زن در غرب یعنی ابزار دست مرد و وسیله شهوت رانی! هی گفت و گفت و گفت تا یکی دستشو بالا برد...


- بفرمایید جانم!

- اولا غربی ها انواع و اقسام فمنیست هایی را دارند که حواسشان شش دانگ جمع حقوق زن هاست، ثانیا با ارزش های خود، دیگران را نقد کردن اشتباه است


واعظ سینه ای صاف کرد و گفت: بشین آقا جان!


حسرت های تاریخی


کودتای 28 مرداد ... کودتا رو رفقای قلدرش، سازمان اطلاعات بریتانیا و امریکا انجام دادن از بس که این عزیز دردونه باباش یعنی رضا میرپنج اقتدار داشت، بعد این شاه مقتدر با زن و بچه، کاسه و کوزه رو جمع کرده بودن و راهی غرب شده بودن از ترس مصدق، پیغام تبریک به این مناسبت فرستاد...


چند سال بعد که باز مملکت شلوغ شده بود، دوباره فرار کرد و رفت، اما دیگه رفقای قلدرش نبودن که

بهش وعده برگشت بدن. سر همین فرار کردناش بود که تو دربار بهش می گفتن ممل اقتدار!!


حالا تو هی بشین بگو آخ که چه شاهی داشتیم، حیف نگهش نداشتیم

بابا جون هرکس دوست دارید دست از این حسرت خوردنای تاریخی بردارین، از کوروش بگیر تا ممل اقتدار... اصلن میدونی چیه؟ از بس پخمه شدی و عرضه هیچ کاری نداری نشستی آش تاریخ رو هم میزنی


قضاوت ممنوع


تو رو به هرکی و هرچی اعتقاد داری، یک روز دست از قضاوت دیگران بردار، یک روز بذار مردم به حال خودشون باشن... یک روز وانمود کن تو معیار هیچی در دنیا نیستی، دنیا خیلی قشنگ میشه



سواد پای منبری


عادت کردیم سوادمونو از پای منبر کسب کنیم

مذهبی و غیرمذهبی هم نداره، راحت طلب شدیم

پای منبر فلان مداح یا روحانی میشینیم ازش آموزه های دینی، سیاست، اقتصاد و ... یاد می گیریم بعدش همون حرفارو نشخوار می کنیم ولی حال نداریم کتاب بخونیم

پای ماهواره میشینیم نقد تاریخ اسلام، نقد دیکتاتوری و ... یاد می گیریم بعدش همون حرفارو نشخوار می کنیم ولی حال نداریم کتاب بخونیم

و این جریان منبر نشینی ها ادامه دارد...


عجب ملت تن پرور و سطحی نگری هستیم

فرهنگ فرنگ زده ...


تازه که از فرنگ برگشته بود نه استادی رو آدم حساب می کرد نه دانشجویی رو، البته بیشتر دانشجوها رو

به موازات تخته سیاه رژه نظامی می رفت و نگاهش اصلن منحرف نمیشد به سمت دانشجو

چپ و راست فرنگیارو میزد تو سر دانشجو که خاکبرسرتون (تو دلش می گفت!!) برید ببینید اونا چه تلاشی می کنن، خودشونو می کشن، شما باد کردید از تنبلی

آخر کلاسم گاهی یه قلنبه به اساتید مینداخت ...  "باید اونجا می بودید تا ببینید سوپروایزر (مردم؛ سوپروایزر یعنی استاد راهنما!!) من چه زحمتی از صبح تا شب می کشید

دست بر قضا خودش شد سوپروایزر... بیشتر از یک ماه طول می کشید تا یک فصل پایان نامه دانشجو رو بررسی کنه (نه که تنبلی کنه هاااا!!)، نمره های پایانی یک ترم رو تا هفت ماه نداد!!


گاهی با خودم میگم اگه قراره تحت تأثیر فرهنگ فرنگی باشیم، فرنگی زده نشیم، فرنگی بشیم... ما که اینهمه فرهنگ صادر کردیم به غرب، یکبارم وارد کنیم


ما و تنبلی های بی پایان


مدتی از عضویتم در یک فروم انگلیسی زبان می گذشت

خاصیت این فروم اینه که مشکلاتت در زبان انگلیسیو اونجا مطرح می کنی و امریکایی ها و بریتانیایی ها کمکت می کنن تا حلشون کنی.


داستان از اینجا شروع شد که از وقتی کار پایان نامه رو شروع کردم فهمیدم ما ایرانی ها با یک تنبلی مزمن - چند قرنه - زندگی می کنیم.  بطور مثال، آخرین فیلسوف ما که به قول طرفدارانش مکتبی نو تأسیس کرد جناب صدرای شیرازی ملقب به ملاصدرا بود. جناب صدرا هم عصر دوران مدرن در اروپا بود یعنی هم عصر دکارت، پاسکال، گالیله، هابز، اسپینوزا، لاک و ... اما پس از جناب صدرا، فرهنگ ما دیگه آبستن هیچ فیلسوف به معنای موسس، نیست؛ یعنی بیش از سه قرن. در حال حاضر در شهر قم که مرکز نشر تازه ترین کتب در زمینه فلسفه اسلامی است هیچ اثری پیدا نمی کنید مگر حاشیه ای بر ابن سینا، سهروردی و ملاصدرا.


من یکی از علل چنین اتفاقی رو تنبلی مزمن ایرانی می دونم هرچند ریشه این تنبلی هنوز بر من مبهمه... یکم حاشیه رفتم تا ذهنتون آماده شه.


به همین خاطر به سرم زد سوالی از امریکایی ها و انگلیسی ها بپرسم که پرچمدار تولید علم به معنای گسترش قلمرو علم، هستند. ازشون درباره شرایط پایان نامه نویسی در مقطع فوق لیسانس پرسیدم که مهم ترینش این بود:


"پایان نامه ضرورتاً باید سهمی در گسترش حوزه مطالعاتی موردنظر داشته باشد..."


چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!! (پیش خودم گفتم خبر ندارین تو مملکت من دکترا میگیرن با کپی پیست!!) یکم دیگه باهاشون بحث رو ادامه دادم یکیشون گفت:

"پایان نامه تو دارای این ویژگی نیست؟"


صادقانه گفتم چون استاد راهنمای من در انگلستان درس خونده از اول شرط گذاشت که یا حرف خودتو میزنی یا من راهنمایی رو قبول نمی کنم (اونموقع فکر میکردم استادم طاقچه بالا گذاشته!!)


آخرین سوالم این بود که اگه دانشجویی نتونه این شرط رو احراز کنه چی میشه؟ بدون تعارف گفتن:

"به چنین دانشجویی مدرک فوق لیسانس تعلق نخواهد گرفت"!!! (گفتم خبر ندارین تو مملکت من روز دفاع با گل و شیرینی میان!!)


بعدشم تشکر کردم از اینکه به این سوالم که از نظر اونا جوابش کاملن واضح بود پاسخ دادن...


ایرانی بسر کن خواب مستی



گلچین




گفت میخوام مارکس بخونم...


گفتم هگل خوندی؟ فوئرباخ چطور؟


گفت نه... بیخیال!!


گفتم تو هم بیخیال!!



آغاز

سلام


اینجا می خوام یکم از فشارهای روانیمو منعکس کنم

این فشارها داره روز بروز بیشتر میشه

سر دردام رفته رفته وادارم میکنه بیشتر بخوابم

شاید بشه یه وبلاگ خودمونی، اگه بذارن... شاید